خون می گریست
روزی سیاه بود و دل قاصدک گرفت
از غصه قلب آدمیان را ترک گرفت
باطل تمام قد مقابل حق ایستاده بود
تندیس کفر و فتنه چو ره بر ملک گرفت
دیو سیاه کفر سر از پا نمی شناخت
با ظلم و جور چونکه ز زهرا(س) فدک گرفت
بغض عدو به ضربت سیلی نشد تمام
در کوچه اش دوباره به باد کتک گرفت
عمری نشسته بود بر سر خوان کرامتش
اکنون چگونه حرمت نان و نمک گرفت
دیوار و درب و میخ و سینه زهرا(س) حکایتی است
ذرات کائنات به هر نه فلک گرفت
خون می گریست چشمه ی چشم جهانیان
در یک کلام غصه سما تا سمک گرفت